۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه


آدمهای مشغول پوچ
که مرا ترک میکنند
تنهایی تیره شبانه ام، مرا در آغوش سرد خود میگیرد
همچون دره ای که با ورود دیو پلید شب میهراسد و میهراساند
آه ... کی صبح میشود؟
شب همگان را می آرامد
و مرا می پریشد
نور نقره ای در حجم هوای گرم و نمناک تابستان
گرمایی که نای جیرجیر کردن را از جیرجیرک میگیرد
شبهای کابوس تشنگی دیدن
شبهای خواب سراب دیدن
نه برای من، برای آنان که میخوابند
شب برای من فرصتی است برای ادامه بیکاری روز!
آه ... کی صبح میشود؟
آه ... کی شب میشود؟!

راهرویی از خون
آهنگ مدام از تیر خلاصی که بر شقیقه آزادی فرو میرود
فریاد هایی از " من هم وجود دارم " که در گلو میمیرند
اهریمن همه جا نعره میزند و پایان انسان را جشن میگیرد
دوست من چه کرد
که فردایش آفتاب بدون او طلوع کرد
ترانه جوانیش به خشم کدامین گوش دژخیم به سکوت رسید؟
ای آسمان ببار و خون آزادی را از زیر پوتین گناهکاران بشوی
دیگر امیدی به فردا نیست
فردایی خوشبخت با پنجه آلوده ی اهریمنان دروغی رسواست
برای شادی روح غنچه آزادی
که زیر پای دیوها له شد
فاتحه ای بخوانیم



دنیای من دنیای رقیق و بی رنگیست
که میتوان در گرهی ازیک طناب سرد وخشک
یا درچند قرص کوچک ورنگی فشرد
هیچ کس ترس از پرواز را به اندازه ی کسی که
از حلقه طنابی آویزان از سقف به آنسو نگاه میکند
نمیشناسد
آری اوست که روشنایی را درک خواهد کرد
اوست که میداند زندگی حجمی از سیاهیست
و پایانش آغاز سپیدی
ضخامت ریسمانی را در گلو حس کردن
و عبور هوایی گرم و لرزان از میان لبهایی خشک
که انتظار بازگشتی برای آن نیست
او تنها به دود آخرین سیگاری که کشیده بود اندیشید
و او تنها پیکری آویزان است که آخرین درد زندگی خود را کشید