دنیای من دنیای رقیق و بی رنگیست
که میتوان در گرهی ازیک طناب سرد وخشک
یا درچند قرص کوچک ورنگی فشرد
هیچ کس ترس از پرواز را به اندازه ی کسی که
از حلقه طنابی آویزان از سقف به آنسو نگاه میکند
نمیشناسد
آری اوست که روشنایی را درک خواهد کرد
اوست که میداند زندگی حجمی از سیاهیست
و پایانش آغاز سپیدی
ضخامت ریسمانی را در گلو حس کردن
و عبور هوایی گرم و لرزان از میان لبهایی خشک
که انتظار بازگشتی برای آن نیست
او تنها به دود آخرین سیگاری که کشیده بود اندیشید
و او تنها پیکری آویزان است که آخرین درد زندگی خود را کشید
که میتوان در گرهی ازیک طناب سرد وخشک
یا درچند قرص کوچک ورنگی فشرد
هیچ کس ترس از پرواز را به اندازه ی کسی که
از حلقه طنابی آویزان از سقف به آنسو نگاه میکند
نمیشناسد
آری اوست که روشنایی را درک خواهد کرد
اوست که میداند زندگی حجمی از سیاهیست
و پایانش آغاز سپیدی
ضخامت ریسمانی را در گلو حس کردن
و عبور هوایی گرم و لرزان از میان لبهایی خشک
که انتظار بازگشتی برای آن نیست
او تنها به دود آخرین سیگاری که کشیده بود اندیشید
و او تنها پیکری آویزان است که آخرین درد زندگی خود را کشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر