skip to main
|
skip to sidebar
شهر سنگها
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
آه...
قاصدک نمیدانست
از بغض پروانه خبر نداشت
اشکهایش را ندیده بود
وقتی خبر از شقایق آورد؛
که در یک شب شوم
شقایق غریبه ای را میهمان صدایش کرده است...
قاصدک رفت و مرگ رویاهای پروانه را هم ندید
درد من اینست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
درباره من
hassan salmanian
من حسن سلمانیان هستم تازه شروع به گفتن شعر کردم امیدوارم با نظرهاتون شعرام بهتر بشن ممنون
مشاهده نمایه کامل من
بايگانی وبلاگ
▼
2008
(19)
◄
ژوئیهٔ
(3)
▼
ژوئن
(16)
بچه که بودممینشستم روی قالی کهنه مادربزرگگوشه قالی...
امشب آسمان به عطش گنجشکها باران ریختبی هیچ غرش منت...
هیچ چیز سخت تر از سلام گفتن به تو نبودمن تشنه تر ا...
کجایی ای همنشین من؟تویی که از فاصله عشق و شهوت عبو...
اتاق کوچک مرا با گور چه تفاوت استبه همان اندازه بی...
با خود میگفتمهر ثانیه ای که میمیردیاد من نیز همچون...
از عشقت بالی ساخته ام برای پروازمبادا بگویی دوستم ...
بگذار از درد مردی بگویمکه از ترس بیخانمانی کودکانش...
امشب پر از شعربه پای واژه ها افتاده امواژه ها یی ن...
میخواهم از این شهر سرد سفر کنمکوله بارم دفتریست با...
ای پرنده خوشبختی منبه کدامین سرزمین روشن پرواز کرد...
آه...قاصدک نمیدانستاز بغض پروانه خبر نداشتاشکهایش ...
کوچه با صدای من آشناستکوچه از ترانه های من خسته نم...
این یک شعر نیستتنها سکوتیست به اندازه یک دفتر نت س...
تلاشی بیهوده استشروعی دیگروقتی پایان شوم را در چند...
شامگاه آرام زندگی من استو همدم خاموش من ته سیگارها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر