۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه



بگذار از درد مردی بگویم
که از ترس بیخانمانی کودکانش
خود را دار نزد؛
بس است
تا کی؟
تا کی از درد میگویی
مگر چشمانت با رنگ شادی بیگانه است؟
مگر زیبایی طلوع را نمی بینی؟
مگر خنکی نسیم صبح روحت را به وجد نمی آورد؟
میدانم ، می بینم
آخر هیچکس به اندازه من با درد او آشنا نیست
نمیگویم ولی ... آن مرد من بودم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حسن جان
واقعا از صميم قلب خوشحالم كه اشعارت رو در وبلاگ قرار دادي تا همه بتونن ازش لذت ببرن. اشعارت واقعا زيبا و پر از احساسه و منو تحت تاثير قرار ميده. براي من باعث افتخاره كه اولين نظر وبلاگ رو خودم دادم.
موفق باشي.
دوستدار تو
مرتضي حمزه زاده

siavash گفت...

سلام حسن جان
ایول داداش عالی هستند .
منتظر بقیه اشعارت هستم.
قربانت سیااااااااااوش.